رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

تولد آشنايي

***خاطرات مهدكودك***

  خيلي عجيبه فرداي روزي كه از مسافرت برگشتيم,رهام با اينكه خيلي خسته بود ولي خودش بلند شد به مامان جونش گفت بريم مهد!!! از اون روز اخلاقش بهتر شده ديگه واسه رفتن مهد  بدخلقي نميكنه.... کلاس پیش بقیه بچه ها میره,باهاشون دوست شده!!!   اولین رنگ آمیزی تو مهد کودک ...
29 مهر 1392

***مسافرت ***

  واسه يه مراسم عروسي  رفتيم آستارا,بقيه بچه هاي فاميل هم اومده بودن,رهام كلي با هاشون بازي كرد. هي مي گفت اينجا خيلي خوبه,همينجا بمونيم...   رهام کنار دریا گردنه زیبای حیران ...
27 مهر 1392

***خاطرات مهدكودك***

  اين هفته هم رهام همش با گريه رفت مهد كودك,اصلا هم دوست نداره بره سر كلاس... تازه راضي شده بشينه پيش مربي اش يا تو اتاق خانم مدير باشه.... ميگه كلاس رو دوست ندارم....
8 مهر 1392

***اولين روز مهد كودك***

  سلام به همه دوستاي خوبم... تابستون مامانم منو بعضي روز ها مي ذاشت يه مهدكودك نزدیکی خونه خودمون...ولي با باباييم  تصميم گرفتن منو دائم اونم فقط صبح يه شيفت بزارن مهد كودك,چون هر روز مي رفتم خونه مامان جون,اونا هم منو تو يه مهدكودك نزديك خونه مامان جونم ثبت نام كردن.اسم اين مهد كودك "مرواريد" هستش. اينم عكسم با لباس مهد كودك... پانوشت مامان ژيلا: رهام اصلا دوست نداره بره مهد ,همش گريه مي كنه,صبح به زور لباساشو مي پوشه ميگه دوست ندارم برم مهد....   ...
3 مهر 1392

تولدم

  دو روز قبل تولدم با بابايي و مامانيم رفتيك كه سفارش كيك بديم.اونا اتخاب كيك رو به عهده خودم گذاشتن.تو شيريني فروشي بابام منو بغل كرد گفت خودت به آقايه بگو چه كيكي مي خوايي...دور رو بريهام تعجب كردن!! منم سريع گفتم:ا... مك كويين!! با اينكه كيك تولد سال اولم هم مك كويين بود ولي من اون دوست دارم آخه...   ...
3 مرداد 1392
1